نگاهشان می کردم،لبخند بر لب،دست در دست؛
ولی نه به احساس،که به باید و اینطور
موزون اما نازیبا می رقصیدند؛
شبیه عروسکهایی که نقش خنده بر نقابی حک شده بر صورتشان،کوک شده باشند به وقت تهی شدن؛
قدمی عقب،قدمی جلو و چرخشی خالی از جان.
آرام آرام دیدمشان،
شبیه ماهی هایی در تور
بی حرکت و بدون جنگی برای رهایی،
وجودشان دچار درد سرد تنهایی؛
و رنگ ها شرمگین از برملا شدن حقیقت،
یک به یک خود را می باختند
تنها سیاه ماند و سپید و بوسه ی غمگین خاکستری شان.
در یک چشم برهم زدن تالار رقص پر هیاهو
به صیدی بزرگ و خاموش بدل شد؛
و عجب صیاد بی رحمیست تنهایی.
گویی این تور سهمگین،مرگ لبخند بود.
همه گمگشته و گرفتار فراموشی،
در خود فرو می رفتند در هجوم خالی اطراف