از دالان بومی که
رنگ های احساسم را بر آن پاشیده ام
زمان تو را باز به من رساند
چشم هایت را در پناه بالهای
عشق می پوشانم
تا این لحظه ها را نبینی.
سلام ای مسافر سالهای خوش رنگ گذشته.
چه خوب که سرخی لمس بوسه ی عشق را
باز هم بر لبهایت میبینم.
از روزهای شیرینم برایم بگو
که خورشید هنوز
نگاه طلایی اش را نقش می زد بر جهانم،
بازگو از شبهای لاجوردی که
دستهایش میان موهایم می رقصید.
قطعه ای از آیینه هایی را برایم به جا بگذار،
که بینهایت تصویر ثبت شده از من
در لحظه های بیتابی پیش از دیدار در دل خود دارند.
تا دوباره با نگاه به آن لبخندها،آن لرزش دست و اشتیاق تازه شوم.
و گاهی به من سر بزن
میان بوم و پناه بال های عشق…