نشسته بر بام شب
باز غرق نگاه بیدار او بودم
گویی به بینهایت هستی چشم دوخته بود
که ناگهان ستاره ای دنباله دار در عبورش به حضورم لبخند زد.
به خودم آمدم که،
در حرکت بودم
سرشار از ترس و اشتیاق،
چشمهایم را بستم و،
بالهایم را به دستان مواج اما آرام باد سپردم.
بخشی از جانم رنگ عشق میگرفت
و باقی بودنم به ذات ستاره ها ماند.
چون پر
رها و بی سقوط
به زمین می رسیدم؛
شاید که وقت وصال بود،
شاید دعای او بودم، نمیدانم…
هرچه بود من
رانده نه،
خوانده شده بودم
به عشق.