سوار بر کشتی بینهایت شب
بر امواج هستی
پیش می رفتم. ستاره ها،
با ذوق و چرخان
بر سینه ی آسمان می پریدند.
با لبخند، پهنه ی سیاهی را
با رقص زیبایشان، منور می کردم.
ناگهان طوفانی از اشک های زمینیان
قلب آسمان را لرزاند،
ابرها در هم فرو رفتند
طفلکانم یک به یک
با فغان های بسیار
خاموش و غرق می شدند،
آرامش آسمان در هم شکست
تنها چند ستاره به آغوشم پناه آوردند و…
دیگر چیزی به خاطر ندارم.
اکنون سالها گذشته
هنوز هم شب آرام و زیبا در من و آسمان موج می خورد،
نمی دانم کجای هستی
ولی گویی آن شب
بر سینه ی نور فرود آمدم.