دیگر از عهد و وفا هیچ نگو
تو چه می دانی از نبودن که آنکه نبوده،خودت بودی.
چه می دانی هر خاطره ای چگونه سخت و خشن،بی مهابا از بسترم بیرون تاخت و تمام حجم تو را در اطراف من پر کرد،
چنان که دیگر حتی نتوانستم خودم را در آغوش بگیرم.
نگاه کن تنهایی به جبر از من تندیسی ساخته به ظاهر زیبا ولی تهی از عشق،تهی از خودم.
نگاهم کن،این منم که وسط بی تو ترین جا مانده ام.