شبی بود و ماه شاهد غمی که مرا گمگشته در خود،
راهی ناکجای درونم می کرد.
ریشه های اندوه در من می دویدند.
دیگر اشکهایم روی قلبم می ریختند از درون.
به چشم همه،عابری سرگشته بودم که ناگهان،
دستی به مهر صورتم را نوازش کرد.
دستی نورانی از ورای جهان،
و آرام آرام تمام وجودم را در آغوش گرفت،
از زمین کنده شدم
میان کهکشان بی وزن و رها،غرق آرامش بودم؛
سبک از بار غم،
ستاره ها پیرامونم موج می خوردند،
روحم سرشار لبخند و جانم تازه عشق چون معجزه در من جاری شد؛
سرمست میان هست و نیست بودم که دوباره زمین را لمس کردم،
شب من تمام شده بود میان عافیت نور.