دیگر هیچ نبود ،
تنها تنهایی بود و زوال ، آنقدر شب شد که،
چشمان بسته تمیزی از باز بودن نداشتند.
ولی پایان وجود نداشت،
نه برای من که در وزش سیاهی ها هم،
خواهش قلبم را جستجو می کردم.
آنقدر پیش رفتم تا مرا در آغوش گرفتند
گویی آنها هم تمام لحظه ها از قلب نور،
به سوی این گمشده می آمدند و در حبس نفس روشنایی مرا در آغوش گرفتند،
و بار دیگر
من در این تاریکی ریشه ها را دیدم.