درست خاطرم نیست چه زمانی از لحظه ای که چشمانش را از دور دست ها دیدم،
قلبم جوشید
ناگهان خود را چرخان و رها
میان زمین و آسمان یافتم.
همچنان که به سویش می شتافتم،
بالم سوخت
تمام هستی ام در نفسی از من کسر می شد.
دیگر درست خاطرم نیست چه زمانی
تنها می دانم قرن هاست پا بر زمین گذاشته ام،
نه به قراری و
نه با بی قراری،
درگیر و دار هیچ.