به اشک با من گفتگو میکرد
میان ترس و وحشت از
دستان پلید نفس که چون مار
می جست و می خزید
طفلکم اما
تاریکی های درونم را
به عشق پیوند میداد و با نور
محبت روشن میکرد
تکانم میداد، صدایم میزد
من اما خاموش، به کام مار میرفتم
چشم هایم بسته شد، پرهایم سوخت
دیگر بر این پیکر تنها ردی از کودک معصوم درونم مانده
که با ضجه آرزوهای محالش را
چون نفس در من تکرار میکند