چشمهایم را که بستم
گویی درب های تالاری بزرگ به رویم گشوده شد،
اهالی شهر عشق
به شادی مشغول،فارغ از خط و خطوط جهان
رقصان و خندان به نقوشی زیبا بدل می شدند
دستهایشان گل میشد و قلب هایشان آیینه
سرمست از این منظره ی زیبا بودم
که خورشید چشمانم را بوسید
به اتاق نگاه می کنم،لبریز لبخند می شوم
از زیبایی و شکوه رویایی که بیرون آمده از خواب.