نمی دانم در خواب چه دیدی که آنطور لبخند زدی
آیینه خورشید را در تلالویی خواند و
او هم از پشت ابرها،دوید لب پنجره
محو تماشایت بودند که ناگهان،
به یکدیگر چشمکی زدند به نور و با یک انعکاس،
تصویر تو بر تمام جهان نقش بست.
صدای شادی زمین و زمان را می شنیدم
که با تکثیر رویای تو،
گل از گلشان شکفته بود.
حالا دیگر همه رویای تو را می بینند.
ت