رهایش کنید ای بند های لعنتی
او را به تاریکی نبندید
اینگونه نگاهش نکنید مردم
این شاخ های کذایی
روزی درون سرش شاخسار اندیشه بوده اند
او خود شرمگین هر آنچه شده، هست
دیگر حتی نمی تواند به آرامش بایستد.
زمینی که روزی خانه اش بود حالا،
از پا تا به سر زخمش می زند.
ملامتش نکنید چرا که از درون،تمام ما
آرام به خویی دیگر گرفتاریم، بی آنکه حواسمان باشد.
اینگونه نگاهش نکنید مردم
چراکه شاید آیینه ى ذات نیمی از شهر باشد.
از او بگذرید
چرا که اگر از اولین اشتباه می گذشت
جانش اینگونه آغشته نمی شد
به درد
به مهر نوازشش کنید
با عشق نگاهش کنید
دستانش را بگیرید و از او چشم بپوشید
چرا که او دچار شد.