کنار پنجره نشسته ام
به آسمان خیره
درختان به انتظار پاره شدن بغض ابرها
چشمهایم را می بندم
هنوز وجودم حبس در دقایقی ست
که برای آخرین بار نگاهم کردی و ثانیه ای بعد
دیگر نبودی
سالها گذشته و دیگر از من
تنها تنی مانده خالی از باور
و زنی خاموش درونم
سنگ روی سنگ گذاشته به ساختن دیواری
پیرامون احساساتش ،
سرزمین خالی خودش را ساخته
و تمام لحظه ها اندوه جاری اش را
بر رود انتظارش مى ریزد
آسمان دلش همواره گرفته
گویی شاخه های امیدش دیگر هرگز سبز نخواهند شد،
چرا که ریشه هایش،
فرو رفته اند در دریاچه ای از بارش چشمان خیس یک عبور.