قرن ها رهگذر بودم
بر زندگی تمام جهانیان
بدنبال ذره ای از ذات آسمان
یادم هست در جایی از کویر اذهان
برای لمس آخرین ذرات مهربانی
خودم را در آغوش گرفتم که آرام آرام خشک میشدم
و خاطره ی عشق در من ترک خورد
سالها گذشت،یادم می آید با صدای لبخند یک جوانه جانم بیدار شد
گویی مادر مهربان زمین مهر را
از قلبی سرشار میگرفت و با ریشه هایش در جان من میریخت
بار دیگر این من بودم که از خواب سراب بیدار شدم.