به چه می اندیشی بانو
بنشسته بر کویر باور های ترک
خورده و کهنه ی همگان،
چنین مفتون آرامش خویش.
که من به وضوح میبینم،
نقش جهان درونت را
و رقص ماهی قرمزهای عشق را که،
از رود های روان به
دریای حضور تو می پرند.
سال هاست با شکوه و آرام
جریان می یابی
از سینه ی خشک بایدهایی که،
نباید های جهان تو هستند،
بر بستر آبی رویاهای عمیق.
سالهاست که پلک هایت را میبندی
در پی خوابی شاید،
از این کویر بی نشان
به آغوش امن عشق.