حالا آرامی؟
تمام آنچه میخواستی و می توانستی شد؟
گرمای وجودم را گرفتی و همه ی سرما را
به سر تا پایم ریختی.
رنگ عشق پرید از تنم
پلک هایم را به بند جزر بستی
پرواز افکارم را میخواهی چه کنی؟
محبوس دستور تو
در انتهای صبرم ایستاده ام نگاه کن
روح من اینگونه نیز می درخشد.
حتی اگر جسمم غرق اجبار تو باشد
و میله میله زندان به جانم بکشی
جانم رهاست،در سرزمین روشن افکارم.
هرچند به چشمان بی رحم تو
هنوز،اینگونه نیز
زیبا هستم،
ولی تا ابدیت جهان
ای زندان بان سیاه،بدان
من قفس را دوست ندارم.